در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم