خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم