عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
قسم به ساحتِ شعری که خورده است به نامم
قسم به عطر غریبی که میرسد به مشامم
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم