گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی