تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند