کربلا
شهر قصههای دور نیست
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
محمّدا به که مانی؟ محمّدا به چه مانی؟
«جهان و هر چه در او هست صورتاند و تو جانی»
آسمان ابریست، آیا ماه پیدا میشود؟
ماه پنهان است، آیا گاه پیدا میشود؟
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند