تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود