میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
در آن تاریک، دل میبُرد ماه از عالم بالا
گرامی باد این رخشنده، این تابان بیهمتا
عشق تو کوچهگرد کرد مرا
این منِ از همیشه تنهاتر
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
آتش: شده از خجالت روی تو آب
خانه: شده بعد رفتن تو بیخواب
کجا سُکری که اینجا هست، در خُم میشود پیدا؟
بگو مستی ما از دور چندم میشود پیدا
آیینه شدهست دم به دم حیرتیات
گشته سپر حسین، خوش غیرتیات
دنبال چهای؟ ای دل در دام ِ فریب!
از کربوبلا تو را همین نکته نصیب:
«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمیرسند این قوم به ری...
این همه آیینگی از انعکاس آه کیست؟
چشمهها در رودرود غصۀ جانکاه کیست؟
نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان میداد
بر خاکی از اندوه و غربت سر نهادهست
بر نیزهٔ تنهایی خود تکیه دادهست
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی