نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را