روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست