بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند