بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند