تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
ای امیر مُلک شأن و شوکت و عزم و شهامت
تا قیامت همّت مردانه خیزد از قیامت
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت