تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری