تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری