تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش