اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید