شب شاهد چشمهای بیدار علیست
تاریخ در آرزوی تکرار علیست
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها