عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد