عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
آهای باد سحر! باغ سیب شعلهور است
برس به داد دل مادری که پشت در است
با خلق اگرچه زندگی شیرین است
ای دوست! طریق سربلندی این است
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
مگذار اسیر اشک و آهت باشیم
در حسرت یک گوشه نگاهت باشیم
در بادیه، گام تا خداوند بزن
خود را به رضای دوست، پیوند بزن
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
از دوست اگر دوست تمنا نکنی
این پنجره را به روی خود وانکنی