خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد