بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
برخیز سحر ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا نیست نگردی، رهِ هستت ندهند
این مرتبه با همتِ پستت ندهند
حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست
وَز سعی و طواف هرچه کردهست، نکوست
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
نور فلک از جبین تابندۀ اوست
سرداریِ کائنات زیبندۀ اوست
الهی الهی، به حقّ پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟