بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟