عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود