پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی