گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را