بر درگهِ خلق، بندگی ما را کُشت
هر سو پیِ نان دوَندگی، ما را کُشت
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
مژده باد ای دل که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا