عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
بر درگهِ خلق، بندگی ما را کُشت
هر سو پیِ نان دوَندگی، ما را کُشت
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
مژده باد ای دل که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها