پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم