فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است