در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
عشق گاهی در جدایی گاه در پیوندهاست
عشق گاهی لذت اشکی پس از لبخندهاست
دوباره عشق سمت آسمان انداخت راهم را
نگاهی باز میگیرد سر راه نگاهم را
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
یک سلام از ما جواب از سمت مرقد با شما
فطرس نامهبر تهران به مشهد با شما
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
گلویم خشک از بغض است و چشمانم ز باران، تر
پریشان است احوال من از حالی پریشانتر
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
دلمردهایم و یاد تو جان میدهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما