روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود