به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم