وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم