به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم