از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم