به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم