به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم