به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
آمدی، بوی آشنا داری
آمدی از دیار آتش و دود
که مینَهد مرهم، داغ سوگواران را؟
که جمع میکند این خاطر پریشان را؟
غریب شهر قمی... نه، که آشنا هستی
تو مثل فاطمه، معصومۀ خدا هستی
چقدر با تو کبوتر، چقدر با تو نگاه
چقدر آینه اینجا نشسته راه به راه
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
تو آمدی و در رحمت خدا وا بود
و غرق نور، زمین، بلکه آسمانها بود
هنوز میشنوم هقهق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو