عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمیآید
دلم میخواهد اما آه... از من برنمیآید
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است