پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
از لحظههای آخرت چیزی نمیگویم
از پیکرت از پیکرت چیزی نمیگویم
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
بودهست پذیرای غمت آغوشم
از نام تو سرشار، لبالب، گوشم
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
دریاب من، این خستۀ بیحاصل را
این از بد و خوب خویشتن غافل را
تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
فردا قلمها تیغۀ شمشیر خواهد شد
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن