فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی