باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی