حس میشود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
به بوسه بر قدمت چشم من حسادت داشت
به حیرتم که چرا خاک این سعادت داشت؟
به خون دیده، تر کن آستین را
به یاد آور حدیث راستین را
دلی سوز صدایت را نفهمید
مسلمانی، خدایت را نفهمید
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
در آن نگاه عطشدیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت
خراب جرعهای از تشنگی سبوی من است
که بیقرارِ شبیهت شدن گلوی من است
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمیفهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمیفهمم
ذكر پابوس شما از لب باران میریخت
ابر هم زير قدمهای شما جان میريخت
در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتىست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست
هفت آسمان در دستهای مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
گهواره نیست کودکیات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
چون موج ز طوفان بلا برگشته
از کوچهٔ سرخ لالهها برگشته
برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را
اگرچه زخم به فرقش سه روز منزل داشت
علی جراحت سر را همیشه در دل داشت
گلخندهای که مهر به ماه خدا کند
از پای روز، حلقۀ شب را جدا کند
مانند باران بود و بر دلها ترنّم داشت
مانند چشمه لطف سرشارش تداوم داشت
ای آنکه فراتر از حضور نوری!
با این همه کی ز دیدهام مستوری؟!
میشود بر شانۀ لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد