تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید