میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی