مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
ماه اسفند فراز آمده، سرخوش، سرشار
این چه ماهیست چنین روشن و آیینهتبار؟!
چشمهچشمه میجوشد خون اطهرت اینجا
کور میکند شب را، برق خنجرت اینجا
دوباره ماه محرّم، دوباره بوی حسین
دوباره بر سر هر كوچه گفتوگوی حسین
کربلا به خون خود تپیدن است
جرعه جرعه مرگ را چشیدن است
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
او جان پیمبر است و جانش مولاست
نور حسن و حسین در او پیداست
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
سلام، حامیِ پیک و پیام، ابوطالب!
سلام، ای ملکوتِ کلام، ابوطالب!
جهان را میشناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش میگیرد جوادش را
شعرم به مدح حضرت زهرا رسیده است
روی زمین به عالم بالا رسیده است
کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در بندش
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
حسین بود و تو بودی، تو خواهری کردی
حسینِ فاطمه را گرم، یاوری کردی
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
اگرچه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
حسین آمد و آزاد از یزیدت كرد
خلاص از قفس وعده و وعیدت كرد
دل نیست اینکه دارم گنجینهٔ غم توست
بیگانه باد با غیر این دل که محرم توست
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
روزههایم اگرچه معیوب است
رمضان است و حال من خوب است