دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
چکیدۀ گل رخسار مصطفی زهراست
عصارۀ نفحات خوش خدا زهراست
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطرهها ناگهان در آتش سوخت
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
پیراهنت از بهار عطرآگینتر
داغت ز تمام داغها سنگینتر
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
بینور عبادت، دل ما دل نشود
باران امید و شوق، نازل نشود