کربلا
شهر قصههای دور نیست
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ