در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست